از زمانی که یادم می یاد حافظه خوبی نداشتم. همه وسایلم رو جا می گذاشتم. شعر ها رو به زور حفظ می شدم و کلا انگیزه ای هم برای عوض کردن اوضاع نداشتم. اگرچه بهم گفته بودن هر چی کمتر از حافظه ام استفاده کنم اون هم شرور تر می شه ولی کاری نمی شد کرد چون عادت کرده بودم حافظه رو دور بزنم...
نوشته شده توسط بیژن | در دسته روزنامه | نوشته شده در ۱۷-۱۲-۱۳۹۴
۶
یواشکی هم حرف می زنیم جدی می گیرین. همه هم جدی گرفتن! یعنی سره تک تک کلمات اون پست من به هزار نفر جواب پس دادم. داستان کتاب هم یکی اومد تقبل کرد این افتضاحو. حالا خودش که فکر می کرد مقصر نیس ولی من هر طوری که دوباره بعد دراومدن از زیر کلی فشار بهش فکر می کنم حق رو به خودم می دم.
مشخصا فک می کنم آدم ها رو می شه از ظرافت های رفتاریشون شناخت مثلا من آدم بی شعوریم و دقت کنید پست هام با یه کلمه چرت شروع می شه در مقابل مهدی آدم فرهیخته ای هست و سرتیتر تمام نوشته هاش یک سلام پر جذبست.
بگذریم…. منو مهدی با هم یه پروژه کوچیک شروع کردیم. که الان بخاطر سمز بودن اساتید دانشکده فیزیک خوابیده ولی خوب من حداقل سر start اش یه سری چیز ها یادگرفتم که اینجا می نویسمشون.